خوبی خوشگلم؟
این روزها با خیلی ها که نه٬باهمه دردو دل می کنم.همه چی رو می گم.این که تو کی بودی و از کجا اومدی٬اینکه من چجوری بهت دل بستم.لاله من نمی تونم باور کنم که صاحب اون دست ها٬اون خنده ها اینی که بقیه می گن بوده. . .
یعنی تو هم می گی من کور بودم؟
راست می گن وقتی به من می گن تو اون رو بیشتر٬ نه نه ... خیلی بیشتر دوست داشتی؟
راست نمی گن دیگه. . .
.
.
.
می دونم !!!
خستگی تمام بدنم رو گرفته.چرک و کثافت از قلبم زده به بدنم.کی میمیرم مگه؟
کمی از عطرت را به باد بسپار
هرچند
بادبان ها کشیده
و باد هم در بند
و فاصلههایی که حریف خاطرهها نیستند
.
.
.
.
یه چیزی بگم؟!
مرسی که جوابم رو ندادی.مرسی که تو این همه تنهایی و غصه تنهام گذاشتی.ممنونم که همه چیز رو فراموش کردی.اما من نتونستم هنوز . . .
دوباره کی دلم برات اینهمه تنگ می شه لاله جونم؟؟؟
می ایستی که بایستانی ام ؟
نارفیق !
در نیمراهم می نهی که
بتنهایی ام ؟!
جوابم می کنی که
آخرین سوالم را
ندیده
گرفته باشی؟
آه که چقدر بد است
به این زودی تمام کردن کسی که
قرار بوده ، هنوزها ، تمام نشود
چرا تقلب می کنی قلب من ؟
چرا بی قرار قرارهایت می شوی ؟
مگر بنا نبود
فلسفه بخوانیم ؟
تاریخ برانیم ؟
شعر بشورانیم ؟
حالا چه شده است که ناگهان ....
و چه ناگهان نا به هنگامی !
که من کفشهای توقفم را
هنوز
سفارش نداده ام و
تو می گویی:تمام !
تا نا تمام بگذاری
مگر نمی دانستی ؟
مگر نشانت نداده ام ،
راههای نرفته ام را ؟
مگر برایت نخوانده بودم ،
شعرهای نگفته ام را ؟!
می دونی دارم به چی فکر می کنم؟به اون ۳ تایی که خریدی که شبی بپوشی و دوباره مثل اون شب زیر نور چراغ توی کوچه از پشت شیشه عینکت من به چشمهای همیشه براقت نگاه کنم و با دستای خودم حباب شیشه ای روشون رو وردارم و ببوسمشون. . .
نمی تونم حتی یک لحظه تحمل کنم که تو درآغوش کس دیگری باشی.به اینکه شاید الان درست همین الان کس دیگه ای داره صدای خندیدنت رو میشنوه فکر کنم.دارم دیوانه می شم...
می خوام بهت زنگ بزنم.نمی دونم چی می شه یا تو چه جوری با من رفتار می کنی اما یادم نمی ره که گفتی ؛ دیگه نمی خوای صدای من رو بشنوی...
لاله؟تو چرا اینجوری شدی؟تو لاله من نبودی؟لاله من کجا رفت؟با کی رفت؟چرا رفت؟چرا جاش رو داد به تو؟
اه. . .
خسته ام . . .خسته...
بهار که آمد ، با خودم گفتم این آخرین اردیبهشت انتظار است و حوالی روزهای بارانی مسافری که رفته بود تا ستاره بچیند ، دوباره باز می گردد. حالا خودت بگو ... من ساده ام یا تو خواستی بیشتر بمانی تا عزیزتر شوی ؟!
نه ! جان خودت گله ای نیست.
مگر می شود دلگیر شد از کسی که چلچله های نگاهش عالمی را مست می کند !
همین خنده های زورکی دور از دستت هم از سر این ْمنْ زیادی است، اما نمی دانم چرا هر چه زمان می گذرد، دلم بیشتر... !
چرا اخم می کنی ؟!
می دانم قرار نبود بیایم و عاشقانه بنویسم تا همه بخوانند و بدانند کسی دوباره دیوانه ات شده...اما ...
اما صادقانه بگویمت : این روزها دیوان خواجه هم چاره کارم نمی کند !
که هر چه غزل داشت فال آمدنت کرد و تو باز نیامدی
وقتی تو نیستی ، مردم این حوالی همه غریبه اند انگار ! مثل چشمهای نجیب خودت که با کودک نگاه من غریبی می کردند....
این روزها باران که می بارد بیشتر دوستت می دارم .
" بنان " که می خواند ، بیشتر حسودی ام می شود ... بیشتر آرزو می کنم
کاش تو هم الهه ناز من بودی تا به اندازه تمام الهه های عالم برایم ناز می کردی
می بینی ؟!...
حرف از تو که می شود قلبم بی اختیار شروع می کند به رقصیدن ! چه من بخواهم و چه ...
***
بهار که هیچ ! ... گذشت !
تابستان هم که در حال و هوایش به آمدنت ، نمی آمد !
پاییز را خودم خوب می دانم ... ماندی تا این ْْمنْ بیشتر عاشقت شود
زمستان ... ؟! ... شاید بهانه ات این است که رد گامهایت سپیدی برف بر زمین نشسته را مکدر می کند ... نه ؟!
مهم نیست زیاد !
این چشمها به صبوری عادت کرده اند دیگر ...
فصل پنجم روزی از راه می رسد
باور کن ... !
دنیا کوچک تر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچکس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جا می ماند
رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه
پس می زند مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را !